باشگاه کتابـدوستان : حال خوش خواندن

سلام خوش آمدید

معرفی کتاب

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ق.ظ


عنوان : عشق سالهای وبا

نویسنده : گابریل گارسیا مارکز

مترجم : کیومرث پارسای

ناشر : آریابان


********************

بعد از مرگ مارکز تصمیم گرفتم آثارش را تا حد امکان و اگر نشد همه ی آنها ، لااقل آنهایی که بسیار معروفند رابخوانم.

چرا عشق سالهای وبا؟!

مارکز به تعریف عاشقانه هایی می پردازد که در زمانی رخ می دهند که بیماری وبا رواج داشته است.

کتاب با صحنه ی خودکشی یک عکاس که در یکی از شهرهای آمریکای جنوبی زندگی می کند شروع می شود.در حالیکه دکتر خوونال اوربینو از پزشکان حاذق شهر به بالین مُرده، دوست قدیمی و یار شطرنج بازی های عصر خود می آید،خاطرات دوستی شان را به یاد می آورد. نامه ای خطاب به او در خانه پیدا می شود، یادداشت ده صفحه ای را می خواند و منگ از اینکه تمام این چهل سال نمی دانسته دوست اش معشوقه ای از طبقه ی پایین دارد. به دیدار زن می رود. برای مراسم تدفین آماده می شود و همزمان جشنی که به افتخار او در همان روز بر پا است. عصر وقتی سعی می کند طوطی سخن گویش را بگیرد، از نردبان می افتد و می میرد. وقتی می میرد، نمی داند که زندگی خودش چه پر ماجرا بوده است. مارکز برای ما تعریف می کند، با جزئیات کامل همه چیز را برای ما بازگو می کند و فراز و نشیب چندین عشق مختلف که یکی از انها بر بلندای همه قرار گرفته را خیلی جذاب و تو در تو و در دل همدیگر و منحصر به فرد که مختص قلم خود مارکز است را بیان می کند.

و اما بشنوید از عشقی که مرکزیت و شاه قله ی عشق مارکز دراین کتاب است:

عشقی سه ضلعی : دکتر اوربینو، فرمینا دازا و فلورتینو!!!!

فلورنتینوجوانی لاغر اندام و نحیف از خانواده ای متوسط است. او فرزند نامشروع مردی است که صاحب یک شرکت کشتیرانی است. او در کودکی پدرش را از دست داده است و با مادرش که مغازه ای خرازی دارد زندگی می کند. در جوانی در تلگرافخانه مشغول کار می شود و ووقتی برای رساندن یک تلگراف به خانه ای وارد می شود ، با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او می شود. فرمینا که مادرش را در کودکی از دست داده است با پدرش زندگی می کند. پدرش ثروتمند است اما پیشینه شغلی مشکوکی دارد، از خانواده اشراف نیست اما خیال های خاصی برای ازدواج دخترش با خانواده ای با اصل و نسب دارد.

فلورنتینو اهل مطالعه و صاحب قلم است و شاید فقط نیروی عشق بود که او را کتابخوان کرد چون هیچگاه هدفمند کتاب نخواند و فقط می خواندتا شاید زیباترین جملات را برای فرمینا دازا در نامه های عاشقانه بنگارد!!! تا اینکه آنقدر نامه برای فرمینا می نویسد که بالاخره عشقی آتشین و دو نفره بینشان شکل می گیرد.پس از اطلاع پدر از عشق دخترش، او سعی می کند با دور کردن آن دو آتش این عشق را خاموش کندلذا به مسافرتی طولانی می رود. در طول مدت این مسافرت 2 ساله ارتباطات به صورت تلگرافی ادامه پیدا می کند اما پس از بازگشت و مواجهه دو عاشق ، فرمینا ناگهان احساس می کند که عشقی نسبت به فلورنتینو ندارد و دست رد به سینه ی عشق ِ فلورتینو آریزا می زند.بعد از آن فلورتینو دیگر ازدواج نکرد و به قول خودش به عشقش به فرمینا وفادار ماند و ارتباطی را که به تعداد موهای سرش با زنان و دختران داشت را خللی به وفاداریش نمی دانست!!! و چقدر پیچیده می کند مفهوم وفاداری در عشق را مارکز...

پس از این ماجرا، سر و کله ضلع سوم داستان یعنی دکتر خوونال اوربینو پیدا می شود. دکتر اوربینو جوانی است از خانوادهای اشراف زاده که برای تحصیل علم طب به اروپا رفته و با کوله باری از علم و کلاس و انگیزه به شهر خود بازگشته است....بعد از چندی با فرمینا دازا ازدواج می کند.و تا پایان عمر دکتر اوربینو زندگی خوبی دارند.جز یک مورد که فرمینا می فهمد دکتر اوربینو با زن دیگری هم رابطه دارد و به این ترتیب مارکز قصه ی عاشقانه ی دیگری را به عشق سالهای وبا پیوند می زند که فقط تا وقتی دوام دارد که فرمینا به این موضوع پی می برد.چون بعد از آن دیگر دکتر به سراغ آن زن نرفت.

 مارکز در مصاحبه‌ خود درباره رمان محبوبش(عشق سالهای وبا) گفت :" نوشتن این کتاب آنچنان لذت‌بخش بود که آرزو می‌کردم می‌توانستم آن را به درازا بکشم، اما باید کنترلش می‌کردم. زندگی زوجی که عاشق هم هستند، موضوعی نامتناهی است که می‌شود بسیار به آن پرداخت. پایان‌بندی داستان مشکل بود، چرا که یک یا حتی دو شخصیت اصلی باید می‌مردند. شگفت‌انگیز‌ترین حالت ممکن آن بود که آن‌ها تا ابد به یکدیگر عشق بورزند. من این آرامش را به خواننده بخشیدم و قایق‌های عشاق را در حال رفت‌وآمدی ابدی پیش چشم آن‌ها به تصویر کشیدم."

بعد از مرگ دکتر اوربینو مارکز همانطور که در مصاحبه اش گفته یکبار دیگر فرمینا و فلورنتینو را به هم می رساندتا در پایان رمانش، عشق را جاودانه کند! تا به آدم ها بگوید که اشتباه می کنند که فکر می کنند اگر پیر شدند ، نمی توانند عاشق باشند.!!!! و به خواننده لذت درک عشق در پیری را می چشاند!!!! او در پایان رمان آرامشی عجیب به خواننده هدیه می دهد!!! و شاید می خواهد یکبار دیگر این واقعیت را تکرار کند که "عشــــق هرگـــز نمی مــــیرد! ".

مارکز در آخرین یادداشتش به دوستداران و مخاطبانش گفته:

"... خدایا اگر تکه یی زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوست شان دارم نگویم که دوست شان دارم. بله تا جایی که می توانستم به آنها می گفتم که دوست شان دارم. هر لحظه. به همه مردان و زنان می قبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی می کردم. به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند. به آدم ها می گفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق...."

او تا آخرین لحظات زندگیش عشق را سرود!!!! و آنقدر این رمانش را دوست داشت و تاثیرش در زندگیش جالب بود که گفته : "آرزو داشتم تمام زندگیم مثل همان سال‌هایی بود که «عشق‌ سال‌های وبا» را در دست نگارش داشتم."

سال 2006 بود که «عشق سال‌های وبا» سرانجام توسط «مایک نیوول» انگلیسی به دنیای سینما معرفی شد. 

این رمان شاید رمانی است در ستایش عشق. و من آن را" دالان تو در توی عشــق " می نامم.و یا شاید" عشــق با طعم قهـــوه ی تلـــخ " !!!

  • ۹۴/۰۷/۰۶
  • * زنگــــنه *

عشق سالهای وبا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی