باشگاه کتابـدوستان : حال خوش خواندن

سلام خوش آمدید

معرفی کتاب: در لب پرتگاه

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۶ ب.ظ

 

عنوان کتاب: در لب پرتگاه

نویسنده: گراتزیا دلددا

مترجم: بهمن فرزانه

نشر: ثالث

--------------------

گاوینا سولیس دختری از یک خانواده مرفه در دهکده ای به همراه خانواده اش زندگی می کرد.گاوینا یک برادر به نام لوکا داشت که ارتباطش با او خوب نبود . لوکا دائم الخمر بود. در نوجوانی برادرزاده یکی از کشیشان روستایشان به نام پریامو به گاوینا علاقمند شد. پریامو می خواست کشیش شود اما علاقه ای به این کار نداشت. و گاوینا را نیز از این موضوع مطلع کرد اما گاوینا دائما یک جدال درونی بین آموزه های مذهبی و تعصبات خانواده و جامعه با خواسته های دل خود داشت. دائما احساس گناه می کرد و از ارتباطش با پریامو نزد کشیش روستایشان اعتراف کرد. با سرزنش کشیش گاوینا تصمیم گرفت که دیگر با پریامو ارتباط نداشته باشد. با او سرد برخورد می کرد و با دوستش میکلا که از خانواده فقیری بود در این مورد صحبت می کرد. پریامو کشیش شد وگاوینا را فراموش نکرد. گاوینا بعد از چندین سال تقلا و کشمکش درونی بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند اما نه با پریامو!

فرانچسکو که دانشجوی پزشکی بود با مادرش در یکی از اتاق های خانه میکلا و پدرش ساکن بودند. فرانچسکو به گاوینا علاقمند شد و با هم ازدواج کردند و تصمیم گرفتند بعد از ازدواج به رم بروند. اما روز ازدواج آنها اتفاق بدی در دهکده افتاد که زندگی همه را تحت تاثیر قرارداد...

تعصب خشک و آزاددهنده مذهبی، شخصیت وسواس گونه ای از گاوینا نشان می­دهد که گاهی خواننده را می­آزارد.  لمس احساس خودآزاری شخصیت اول داستان این احساس را به آدم میدهد که مذهب دست عقل و عشق را بسته است در حالیکه اینطور نیست. کتاب قشنگی است و ترجمه خوبی هم دارد برخی جاها آقای فرزانه از اصطلاحات عامیانه جالبی استفاده می کند. مثلا چند جای کتاب به جای دنبال چیزی گشتن، یا رفتن، یا فرستادن از اصطلاح " عقب آن گشتن" یا " عقب آن فرستادن" استفاده کرده است.

قسمتهایی از کتاب:

از خداوند تقاضا کرد زجرش بدهد و نگذارد گناه بر وجودش غلبه کند. حاضر بود عزیزترین کسان خود را از دست بدهد و نگذارد گناه بر وجودش غلبه کند. دعا می­خواند و ناخن­های خود را بر کف دست می­فشرد و گاه پیشانی­اش را به لبه­ی سنگی پنجره می­کوبید... ماه بزرگ و غم انگیز در آسمان سرمه­ای رنگ صعود می­کرد، انگار عجله داشت هر چه زودتر خود را از کره زمین دور کند، از زمینی که مملو از بدبختی و خطاهای بشری بود.

چند روزی بود که دخترک تصور می کرد مرتکب عملی می­شود که مادرش آن را گناه کبیره می­نامید: به یک مرد فکر می­کرد. آن هم مردی که چیزی نمانده بود، سراپا به خداوند تعلق یابد.

.

.

.

یک طرف آن مقوای نازک، نام پریامو را خواند که با حروفی درشت و مشکی چاپ شده بود. در طرف دیگر دستخط او بود: " نامه­ی مرا بدون آنکه بازش کنی و بخوانی، برایم پس فرستادی. در جواب دو کلمه نوشته بودی: "مرا به حال خودم رها کن". همیشه همینطور کورکورانه مرا از خودت رانده­ای. بسیار خوب، تو را به حال خودت رها می­کنم. تو به قول خودت وفا نکردی ولی من سر قول خود ایستاده­ام. تو به سوی زندگی قدم برمی­داری و من به سوی مرگ. بله دارم می­روم تا به تو ثابت کنم فقط به خاطر تو زندگی می­کردم و بس. به سوگند تو ایمان داشتم. الوداع!

.

.

.

یک قدم اشتباه او را به آنجا می­کشاند. حال که به کلیسا نمی­رفت کار دیگری نداشت تا انجام دهد. فرانچسکو هم دوست نداشت او به بیمارستان بیاید و با بیماران صحبت کند. پس باید چه می­کرد؟ زنی بود ثروتمند، وقت بسیاری داشت و آزاد هم بود. اگر هر زن دیگری به جای او بود با آن همه امتیازات خود را سعادتمند به شمار می­آورد. اما او همچنان بی ­اراده به موعظه­ های عمومی کشیش خود فکر می­ کرد.

دوشنبه 1400/4/21

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی