معرفی کتاب: در لب پرتگاه
عنوان کتاب: در لب پرتگاه
نویسنده: گراتزیا دلددا
مترجم: بهمن فرزانه
نشر: ثالث
--------------------
گاوینا سولیس دختری از یک خانواده مرفه در دهکده ای به همراه خانواده اش زندگی می کرد.گاوینا یک برادر به نام لوکا داشت که ارتباطش با او خوب نبود . لوکا دائم الخمر بود. در نوجوانی برادرزاده یکی از کشیشان روستایشان به نام پریامو به گاوینا علاقمند شد. پریامو می خواست کشیش شود اما علاقه ای به این کار نداشت. و گاوینا را نیز از این موضوع مطلع کرد اما گاوینا دائما یک جدال درونی بین آموزه های مذهبی و تعصبات خانواده و جامعه با خواسته های دل خود داشت. دائما احساس گناه می کرد و از ارتباطش با پریامو نزد کشیش روستایشان اعتراف کرد. با سرزنش کشیش گاوینا تصمیم گرفت که دیگر با پریامو ارتباط نداشته باشد. با او سرد برخورد می کرد و با دوستش میکلا که از خانواده فقیری بود در این مورد صحبت می کرد. پریامو کشیش شد وگاوینا را فراموش نکرد. گاوینا بعد از چندین سال تقلا و کشمکش درونی بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند اما نه با پریامو!
فرانچسکو که دانشجوی پزشکی بود با مادرش در یکی از اتاق های خانه میکلا و پدرش ساکن بودند. فرانچسکو به گاوینا علاقمند شد و با هم ازدواج کردند و تصمیم گرفتند بعد از ازدواج به رم بروند. اما روز ازدواج آنها اتفاق بدی در دهکده افتاد که زندگی همه را تحت تاثیر قرارداد...
تعصب خشک و آزاددهنده مذهبی، شخصیت وسواس گونه ای از گاوینا نشان میدهد که گاهی خواننده را میآزارد. لمس احساس خودآزاری شخصیت اول داستان این احساس را به آدم میدهد که مذهب دست عقل و عشق را بسته است در حالیکه اینطور نیست. کتاب قشنگی است و ترجمه خوبی هم دارد برخی جاها آقای فرزانه از اصطلاحات عامیانه جالبی استفاده می کند. مثلا چند جای کتاب به جای دنبال چیزی گشتن، یا رفتن، یا فرستادن از اصطلاح " عقب آن گشتن" یا " عقب آن فرستادن" استفاده کرده است.
قسمتهایی از کتاب:
از خداوند تقاضا کرد زجرش بدهد و نگذارد گناه بر وجودش غلبه کند. حاضر بود عزیزترین کسان خود را از دست بدهد و نگذارد گناه بر وجودش غلبه کند. دعا میخواند و ناخنهای خود را بر کف دست میفشرد و گاه پیشانیاش را به لبهی سنگی پنجره میکوبید... ماه بزرگ و غم انگیز در آسمان سرمهای رنگ صعود میکرد، انگار عجله داشت هر چه زودتر خود را از کره زمین دور کند، از زمینی که مملو از بدبختی و خطاهای بشری بود.
چند روزی بود که دخترک تصور می کرد مرتکب عملی میشود که مادرش آن را گناه کبیره مینامید: به یک مرد فکر میکرد. آن هم مردی که چیزی نمانده بود، سراپا به خداوند تعلق یابد.
.
.
.
یک طرف آن مقوای نازک، نام پریامو را خواند که با حروفی درشت و مشکی چاپ شده بود. در طرف دیگر دستخط او بود: " نامهی مرا بدون آنکه بازش کنی و بخوانی، برایم پس فرستادی. در جواب دو کلمه نوشته بودی: "مرا به حال خودم رها کن". همیشه همینطور کورکورانه مرا از خودت راندهای. بسیار خوب، تو را به حال خودت رها میکنم. تو به قول خودت وفا نکردی ولی من سر قول خود ایستادهام. تو به سوی زندگی قدم برمیداری و من به سوی مرگ. بله دارم میروم تا به تو ثابت کنم فقط به خاطر تو زندگی میکردم و بس. به سوگند تو ایمان داشتم. الوداع!
.
.
.
یک قدم اشتباه او را به آنجا میکشاند. حال که به کلیسا نمیرفت کار دیگری نداشت تا انجام دهد. فرانچسکو هم دوست نداشت او به بیمارستان بیاید و با بیماران صحبت کند. پس باید چه میکرد؟ زنی بود ثروتمند، وقت بسیاری داشت و آزاد هم بود. اگر هر زن دیگری به جای او بود با آن همه امتیازات خود را سعادتمند به شمار میآورد. اما او همچنان بی اراده به موعظه های عمومی کشیش خود فکر می کرد.
دوشنبه 1400/4/21