معرفی کتاب
عنوان: گزارش یک مرگ
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم : لیلی گلستان
----------------------
سالها پیش در دهکده ای در نزدیکی دریای کارائیب و کشور کلمبیا شخصی به نام سانتیاگو ناصر کشته میشود. اولین جمله کتاب به وضوح این را نشان میدهد: " سانتیاگو ناصر روزی که قرار بود کشته شود..." یکی از دوستان سانتیاگو ناصر که اسمش در کتاب نیامده و خود نیز در زمان وقوع حادثه بود، راوی این داستان است و سالها بعد(تقریبا 27 سال بعد) سعی دارد ماجرا را از زبان شاهدان عینی بیان کند.
سانتیاگو ناصر اصالتا عرب است این را نامش هم نشان میدهد. اما اینکه چطور به کلمبیا رفتهاند، در داستان نیامده اما گویا در برههای از تاریخ عرب ها به کلمبیا آمدهاند و در آنجا ساکن شدهاند. (خودم هم چون علاقه ای به تاریخ نداشتم، پیگیر این واقعه نشدم). شخص ناشناسی به نام بایار دوسان رومان هم مدتها پیش به این دهکده آمده و دیگر تقریبا مردم او را می شناسند. شخصیت جذابی دارد و قرار است با یکی از دختران آن روستا به نام آنخلا ویکاریو ازدواج کند. آنها با هم عروسی میکنند اما شب عروسی داماد متوجه میشود عروسش باکره نیست. و او را به منزل پدریاش برمیگرداند. برادران آنخلا(پدرو و پابلو که دو قلو بودند) از آنخلا میپرسند مسبب و عامل این بی آبرویی کیست و آنخلا نام سانتیاگو را به آنها میگوید و آنها تصمیم میگیرند او را بکشند و هر جا می روند کاملا واضح بیان می کنند اما مردم دهکده حرفهایشان را جدی نمی گیرند و اقدامی نمی کنند. تا اینکه آن دو برادر سانتیاگو را درست در خانه خودش با چاقوی خوک کشی به قتل می رسانند. آن دری که سانتیاگو سعی کرد از آن وارد خانه شود باز بود .چند دقیقه قبل مادر سانتیاگو از خدمتکارشان شنید که سانتیاگو وارد خانه شده و به اتاق خود رفته و چون خبر به گوش مادر هم رسیده بود که دو قلوها می خواهند پسرش را بکشند و از دور آنها را می بیند که به طرف آن در خانه می آیند سریع در خانه را می بندد. غافل از اینکه دختر خدمتکارشان دچار توهم شده و سانتیاگو هنوز وارد خانه نشده و در حال فرار از دست آن دو برادر و درست چند دقیقه بعد از اینکه مادرش در را بست پشت در خودشان رسید و حتی چند ضربه به در زد اما مادرش فکر می کرد صدا از اتاق پسرش است. دیگر دیر شده بود و اجل کار خود را کرد و سانتیاگو به قتل رسید.
این داستان مارکز هم مثل داستانهای دیگرش جذاب بود. عقب و جلو رفتنهای مداوم مارکز از گذشته به حال و در کنار هم چیدن تکه های پازل مرگ سانتیاگو داستان را جذاب تر کرده است . تنها نکتهای که برای من و راوی هم مبهم بود این بود که آیا واقعا سانتیاگو ناصر گناهکار بود و عامل بی عفتی او بود؟ اگر اینطور بود پس چرا در کل داستان حتی اشارهای به رابطهی او با آنخلا نشد؟ شاید مارکز میخواهد بگوید سانتیاگو بیگناه بود. و او قربانی تعصب و ناموس پرستی شد. داستان کتاب به این فرهنگ کلمبیا اشاره دارد و به نظرم با فرهنگ خودمان از این لحاظ نزدیک است.
5فروردین97