باشگاه کتابـدوستان : حال خوش خواندن

سلام خوش آمدید

هرگز، مگو هرگز!

شنبه, ۹ آذر ۱۴۰۴، ۰۱:۱۰ ب.ظ

 

یه وقتهایی ذهنم و روحم دست به دست هم میدن،شورش می کنند بر علیهم😁 نمیذارن تمرکز کنم. منم دستشونو می گیرم می برم تو قفسه ها ولشون می کنم تا آروم بشن.🫠 روح من با نور و شعر آروم میشه. 😍 دیروز هم یکی از اون روزا بود ماحصلش شد خوندن این کتاب که بهتون معرفی می کنم

عنوان کتاب: هرگز، مگو هرگز!

نویسنده: برتولت برشت

مترجمان: علی عبداللهی، علی غضنفری

ناشر: گل آذین

********************

در آغاز قرن بیستم با پا گرفتن فاشیسم در اروپاو جنبش های ضد فاشیسم همانند سوسیالیسم، به تقریب همه شاعران و نویسندگان برجسته اروپایی، رهایی بشر را در گرو پیوست به اندیشه سوسیالیستی می دانستند و برتولت برشت هم از این دسته مجزا نبود.او در تمام نوشته هایش به فاشیسم تاخت. با پار گرفتن حکومت هیتلر در آلمان آثار او ممنوع اعلام شد. بناچار او آلمان را ترک کرد و به اروپای شمالی و بعدها آمریکا رفت (از مقدمه کتاب).

اویگن برتولت فریدریش برشت (به آلمانی Eugen Berthold Friedrich Brecht)  زاده ۱۰ فوریه ۱۸۹۸ درگذشته ۱۴ اوت ۱۹۵۶)، نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و شاعر آلمانی با گرایش‌های مارکسیستی بود. شاعری خوش‌قریحه بود و شعرها، ترانه‌ها و تصنیف‌های پرمعنا و دل‌انگیز بسیاری سرود.

برشت با چیزی به نام حسرت گذشته بیگانه است و ترجیح می دهد با انگاره ای از رهایی در آینده روزگار بگذراند (آفرین به برشتJ)

برشت از زبان خودش در یکی از شعرهایش خودش را اینگونه معرفی می کند:

من برتولت برشت اهل جنگل های سیاهم

مادرم، وقتی در بطنش بودم

مرا به شهرها آورد، و سرمای جنگل‌ها

تا روز مرگ در من خواهد ماند.

در شهر آسفالت خانه دارم

از روز ازل پابند آیین مرگم:

پابند روزنامه‌ها و توتون و تلخابه.

بدگمان، تنبل و سرانجام خشنود

با مردمان مهربانم

به آیین آن‌ها کلاه کج بر سر می‌گذارم

می‌گویم: عجب جانوران بوگندویی هستند.

بعد می‌گویم: بی‌خیال، خود من نیز چنینم.

پیش از ظهرها، بر صندلی‌های ننویی خالی‌ام

چند زن را کنارم می‌نشانم

خاطرآسوده به آن‌ها نگاه می‌کنم و می‌گویم:

در من کسی است که نمی‌توان به او دل بست.

در شعر دیگری با عنوان « اقرار» خود را اینگونه معرفی می کند:

من، برتولت برشت، سن: چهل سال

متولد آگسبورگ واقع در لِش.

رنگ چشم و موها تیره

از همان کودکی، بیشتر خجالتی تا پررو

من، برتولت برشت، پسر خانواده‌ای بورژوا

در این تابستان احساس می‌کنم عمر سخت کوتاه است

وجدانم را صفحه صفحه ورق می‌زنم و

اقرار حاضر را می‌نویسم.

شعرهای کتاب قشنگند و در برخی از آنها رگه های طنز بامزه ای وجود دارد مثلا:

آدمی اصلا و ابدا خوب نیست

توی سرش بکوب

و چون بر سرش کوفتی،

شاید آدم بشود

چون برای این پنج روزه ی زندگی

آدمی آنطور که باید خوب نیست

برای همین تا می توانی

با خیال راحت، توی سرش بزن!

 

هشتم آذر 1404

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آخرین مطالب