باشگاه کتابـدوستان : حال خوش خواندن

سلام خوش آمدید

معرفی کتاب

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۶ ب.ظ


عنوان کتاب : یک روز قشنگ بارانی

نویسنده : اریک امانوئل اشمیت

مترجم: شهلا حائری

ناشر: قطره

----------------------

قبلا کتاب "سهم دیگری" رو به اضافه یه کتاب دیگه به اسم" گلهای معرفت" رو از اشمیت خونده بودم. که خیلی خوب بودند مخصوصا سهم دیگری. بنابراین تا کتاب یک روز قشنگ بارانی رو ازش دیدم بی درنگ از قفسه انتخابش کردم که بخونمش. به نظرم فوق العاده اس. و پیشنهاد می­کنم اگه نخوندین، توی برنامه­تون قرار بدید و حتما بخونید. کتاب مجموعه 5 داستان است. و داستانهاش همه  قشنگ هستند و هر کدوم دنیایی از حرف و تجربه رو مخصوصا برای حال حاضر و جامعه­ی الان داره و واقعا ما هر کدوم ممکنه با همچین داستانهایی توی زندگی مواجه باشیم و حتی ممکنه بعضی از داستانهاش واقعا در زندگی هر کدوم از ما اتفاق بیفته. داستانهاش روی محور زندگی زنان می چرخه . یاد چتمن نویسنده و محقق تو حوزه­ی کار خودم می افتم.

خوب اما در مورد داستانها:  شخصیتها خیلی صادقانه و قشنگ با در تمام دورنیات و نیات و اخلاقیاتشان توصیف شده­اند طوری که انگار سالهاست آنها رو می­شناسیم. و نقطه­ی مشترک تمام داستانها عشق است. در داستان یک روز قشنگ بارانی تنها عشق آنتوان است که باعث می­شود شخصیت وسواسی و غیر قابل تحمل هلن تغییر کند و کمی از زندگی لذت ببرد. در داستان غریبه اُدیل ورسینی معتقد است پیرزن غریبه­ای دائم دزدکی وارد خانه اش می­شود و هر بار که به پلیس زنگ می­زند، پلیس نمی­تواند غریبه را پیدا کند و نویسنده آنقدر قشنگ داستان را تعریف می­کند که تا انتهای داستان معلوم نمی­شود که اُدیل آلزایمر دارد و آن پیرزن در واقع خود اوست. در داستان اُدِت معمولی، اُدِت زنی 40ساله اما بسیار سرزنده و شاد طرفدار پرو پاقرص نویسنده­ای به نام بالتازان بازان است. زندگی ساده­ای داشت که عقیده داشت که کتابهای بازان به او نیرو و نشاط و انرژی و شادی می­دهد. و غافل از اینکه او نیز با نامه­اش زندگی دیگری به بازان می­دهد. در داستان تقلبی اِمه فاوار معشوقه­ی ژرژ مدیر یک شرکت است که بعد از 25 سال ژرژ به او می­گوید می­خواهد از او جدا شود داستان این قصه بیشتر جدال درونی امه با خودش است که اشتباه کرده که با ژرژ رابطه داشته. این قصه بسیار آموزنده است و به نظرم تو دوره زمونه خودمون هم زیاد رخ میده. و آخرین داستان زیباترین کتاب دنیا نام دارد که قصه زنانی سیاسی در زندانهای شوروی است. که چگونگی مدادی پنهان شده در میان گیسوان یک زندانی تازه وارد به آنها شور و هیجان و امیدتازه­ای می­دهد، چرا که می توانند با آن بر روی کاغذ سیگارهایی که جمع کرده اند برای بچه­هایشان نامه بنویسند.داستانهایی زیبا که ارزش خوندن و وقت گذاشتن رو دارند.

قسمتهایی از کتاب:

"هلن بسیار گریست، در هم ریخته و مچاله بدون آنکه قادر باشد کلمه­ای بر زبان آورد، دستان سرد آنتوان را که بارها در دستگرفته بود در دستانش فشرد. پزشک­ها و پرستارها عشاق را به زحمت از هم جدا کردند.

- درک می­کنیم خانم، درک می کنیم. باور کنید که خوب درک می کنیم.

نخیر هیچ درک نمی­کردند. این آنتوان بود که باعث شده بود هلن احساس مادری و همسری بکند، پس چگونه اکنون ممکن بود بیوه شده باشد. بدون آنتوان چگونه می­شد بیوه گشت؟ با از بین رفتن آنتوان، هلن دیگر چگونه قادر بود همان رفتار قبل را ادامه دهد؟ هلن در مراسم خاکسپاری هیچ­یک از تعارفات معمول را به جا نیاورد و شدت غم و اندوهش به حدی بود که جمعیت را شگفت­زده کرد. بالای گودال، پیش از اینکه مرده را خاک کنند، روی تابوت دراز کشید و به آن چنگ آویخت تا نگاهش دارد. تنها به اصرار پدرو مادر و بچه­هایش پانزده و شانزده ساله- تابوت را رها کرد..."

شنبه 97/9/24


نظرات (۱)

مردم همه فقیرند مثل خودشما، جز شما کسی نمی تواند به شما چیزی بدهد مگراینکه یکی بیاید و باخبرتان کند از ثروت خودتان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی