معامله زندگی
عنوان کتاب: معامله زندگی
نویسنده:فردریک بکمن
مترجم: علی مجتهدزاده
ناشر: پارسه
********************
داستان از زبان شخص ثروتمندی است که بتازگی متوجه شده به نوع نادری از سرطان مبتلاست و وقت زیادی برای زندگی ندارد. قصه کوتاه است مثل زندگی آدم ها. خطاب به پسرش داستان را جلو می برد.
این کتاب داستان کوتاهیست درباره اینکه شما برای نجات جان یک نفر حاضرید از چه چیزهایی دست بکشید. اگر چیزی که میخواهید فدایش کنید صرفا آینده نباشد، بلکه گذشته شما را نیز دربرگیرد چه؟ نه تنها اهدافی که در صدد به دست آوردنشان هستید، بلکه جای پای گذشته و میراثتان. اگر این فداکاری همه چیز زندگی شما را شامل میشد، برای چه کسی حاضر به انجام چنین فداکاری میشدید؟
بکمن در مقدمه ای با عنوان حرفی پیش از باقی حرفها می گوید : « این قصه را پیش از کریسمس سال 2016 و در دل شبی طولانی نوشتم». قصه اش اولین بار در یک روزنامه محلی در زادگاهش هلسینبورگ سوئد منتشر شد.
برای نجات یک زندگی، باید از بعضی چیزها بگذرید و این قصه کوتاه درباره همان چیزهاست. هم درباره آینده است و هم درباره گذشته
همه چیز از تصادفی در بزرگراه شماره 111 شروع شد. همان موقعی که زن خاکستری پوش به سراغش آمد و او را از لای آهن پاره ها بیرون کشید. همان موقع که با هم قرار گذاشتند، کس دیگری را بکشد!
زن پوشه به دست یک بار در در 5 سالگی و یکبار در 15 سالگی و یکبار در شب مرگ پدرش به سراغ او آمده بود اما این بار فرق می کرد یا حداقل او فکر میکرد که این بار فرق می کند.این داستان کوتاه که در سوئد در شبی در ذهن بکمن متولد شده است، قصه ای است که می تواند در هر جای این کره خاکی به حقیقت بپیوندد. قصه خیلی از پدر و مادرها و بچه هاست، قصه خیلی از کسانی است که قدر داشته هایشان را نمی دانند، قصه خیلی از افرادی است که نمی دانند به چه زبانی به مرگ بگویند، می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند. و قصه خیلی از افرادی است که می خواهند زندگیشان را به قیمت نجات زندگی کس دیگری فدا کنند. کاری که قهرمات داستان بکمن انجام می دهد قهرمانی که مثل خیلی از شخصیتهای قهرمان شاید از اول خاکستری است اما بعد سفید می شود.
عنوان این کتاب در برخی چاپها، "معامله زندگی با زن خاکستری پوش" است.
معامله زندگی داستانی پر احساس درباره مرگ و زندگی است هنگامی که سرشار از حس زندگی و غرق تمناهایش، مرگ بر سر قراری ناگفته حاضر می شود و سمت نگاهت را به خود بر می گرداند. داستانی که امضای خاص فردیک بکمن را بر پیشانیدارد، همان نگاه طناز و احساساتی که قصه ای باور پذیر و در عین حال رویاگون را برای خواننده تعریف می کند (پشت جلد کتاب)
قسمتهایی از کتاب
***********
پنج سالم بود که زن پوشه بدست را کنار خط آهن دیدم، می خواستم از روی خط رد بشوم که او از آنسوی خط بسمت من جست زد و یک چیزی را بفریاد گفت. خشکم زد و سر جایم ماندم. ثانیه ای گذشت، ناگهان قطار پیدایش شد و چنان با هیبت و غرش از نزدیکیم گذشت که به پشت افتادم. وقتی قطار گذشت دیگر اثری از زن نبود.
.من یک برادر داشتم. هیچ وقت این را به تو نگفته بودم. وقتی ما دو تا به دنیا آمدیم او مرده بود. شاید دنیا فقط برای یکی از ما جا داشت و من بیشتر به آن نیاز داشتم. من در زهدان مادرم پا بر حلق برادرم فشردم. حتی از همان موقع هم من برنده بازی بودم.
خیلی سخت است که آدم بپذیرد یک عمر اشتباه می کرده و اصلا آدمی نیست که در خیال خودش بوده.
شاید همه چنین احساسی داشته باشند که شهری که در آن متولد شدهاند مکانی ست که نه میتوانند از آن فرار کنند و نه میتوانند با آن کنار بیایند. چرا که دیگر برایشان حس یک خانه را ندارد. هیچکدام از ما نمیخواهیم حسابمان را با زادگاهمان صاف کنیم. البته این احساس مربوط به خیابانها و آجرهای شهرمان نمیشود، بلکه برمی گردد به آن آدمی که در گذشته بودهایم. گویا نمیتوانیم خودمان را به خاطر چیزهایی که زمانی فکر میکردیم میتوانیم به دستآوریم اما موفق نشدیم ببخشیم.
دیشب بعد از تصادف، مرگ رو کنار ماشین داغون شده م ملاقات کردم. خونم همه جا ریخته بود. زنی که بلوز خاکستری به تن داشت با چهرهای ناراحت کنارم ایستاده بود و بهم گفت: ” تو نباید اینجا باشی. ” من خیلی ازش ترسیده بودم، چون من به برندهام، یک بازمانده. و همه بازماندهها از مرگ میترسن. به همین خاطره که هنوز زندهایم. صورتم از چند جا بریده شده بود، کتفم در رفته بود، و من میان لاشهای از آهن و تکنولوژی به ارزش یک و نیم میلیون کرون گرفتار شده بودم.
چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۴ ساعت ۱۲
